۱۳۸۸ دی ۲۲, سه‌شنبه

چند بيت شعر كردي به گويش كلهري
هناسه ‌ي سه‌ ردم سيه وه به‌ رگم
په ‌ژاره ‌‌و په ‌شێو داگه ‌س له جه ‌رگم
روژان ئي ‌واره ده ‌س وه زراني
له خودا توام بره‌ سن مه‌ رگم

تۆني ئاساره‌ ي شوه‌ يل تارم
تۆني هناس و گێشت كه‌ س و كارم
قه‌ سه ‌م وه باڵات وه تۆ له ‌يلا گيان
خوماري چاوێت سه ‌ر وه لێم شێوان

وێنه‌ ي جوانت هاته وه خاوم
پڒ له فرميسك و ئه‌سر بي چاوم
دۊماێ تۆ كوره چراخ ماڵم
ده ويرم چڴه نيشان و ناوم

۱۳۸۷ آذر ۳, یکشنبه

براي تو
محبوب من كنم سلام، سلامي در ثناي تو
گويم تورا طوماردل تا كه رسد به پاي تو
به صبح شام دعا كنم ،خداي خويش صداكنم
تا عقل خويش خفا كنم آرم به دست رضاي تو
ليلي به تار موي تو مجنون به گوش چشم من
به هر دم كشم ،نفس دلم كند هواي تو
به خواب كهفي مي روم عمري هوايي مي شوم
قدم در عرش مي نهم ،به يك دم نواي تو
زيبا روي چوماهت دلبرم به يك لحظه نگاهت
دگر بار زنده شوم به يك خال وفاي تو
نام تو شد ذكر لبم ،همدم هر روز و شبم
هرگز نبندم چشم خود بررخ خوش جلاي تو
جان مي كنم فداي تو ببوسم زير پاي تو
تا كه اجازتم دهي اين دل كنم سراي تو
با خون دل امضا كنم دست قلم كوتا كنم
تا حرف خويش پايان برم با اين سخن براي تو
لطفي به قربانت رود جور هندوستانت كشد
تا قيامت بپرستد دو چشم دلرباي تو

۱۳۸۷ خرداد ۲۴, جمعه

مادر بي نواي من
مادر بي نواي من
همدم لحضه هاي من
همدل و همصداي من
خدا تر از خداي من براي من
قبله وسجدگاه من
قبله گه وصفاي من
همسفر و راهبرو نواي من
همچو گلي براي من
همچو چراغ روشني به پيش روي راه من
ميزند او صداي من
كودك من، عصاي من
كجا روي بيا،بيا تو پاي من
پاسخ او چنين دهم،مادر خسته پاي من
بي تو بگو كجا روم،پناه من
بي تو به هر كجا روم، تو اندرون قلب من
اگر چه شهريار من يافت ز او خداي من
منم ز روي مادرم يافته ام خداي من
مادر بي نواي من
نوازش دو دست پينه بسته ات، براي من
بسان مسح هر دعا به درگه خداي من
بهانه
مشكن دل من تو بي بهانه
صد تكه شدم در اين فسانه
از بخت بد و سياهم اكنون
رسوا شدم در اين زمانه
رسوايي من به آسمان رفت
با عجز و ناله ي شبانه
صد حيف خداي مستمندان
روزي ده مستان شبستان زمانه
وا پس زده اين دعاي مستان
بشكسته سبو زدست مستان شبانه
بگرفته خداي هم بهانه
زين مست رخ تو بي بهانه

دانشگاه رامين سالن مطالعه 23/3/86
اگر در جمع بودي حال تنهايي
وگر دربهر بودي ،حال در چاهي
وگر چون ماه تابنده
وگر چون شمع سوزنده
كنون يك شمع خاموشي
كنون يك تكه ي ناني كه كس نايد سراغ تو مگر جز نان خشكي كه بخواهد از بر تو نان نرمي را به كف آرد

۱۳۸۷ خرداد ۷, سه‌شنبه

به کدامین گناه
به کدامین گناه ناکرده
به کدامین فریب ناخورده
به کدامین دروغ از لب من
به کدامین دلیل ناگفته
به کدامین جفای در ره یار
به کدامین دلیل واحی دوست
مرا بازخواست میکنند؟
به کدامین فریب و فتنه و تزویر در ره یار
به من انگ نامردی میزنند؟
سادگی و صمیمییت بسیار، دوستی و وفا و عشق
چه قشنگ کلمات زیبایی
چه قشنگ کلمات را در وجودم گنجاندند و نگفتند کلمات فقط کلمه اند
نگفتند ای دهاتی بیچاره
این کلمات فقط در کویر تنهایی تو با معنایند
نگفتند این کلمات دستاویز استفاده ی دیگران از تو خواهند شد
نگفتند تو را چون احمقی میبینند و به روحت سنگ میزنند
نگفتند کلمات زیبا در چارچوب بزرگ خانه ی پدری معنا دارند
نگفتند در میان گرگ ها کودکی ساده و پاک مباش
که گرگ ها تشنه ی کودکانند
نگفتند وجودت را پایمال میکنند تا شرف و انسانییت به طوفان سپرده شود
و ذرات تو زمانی در جای جای زمین شکوفه زنند و گل دوستی دهند
تا دوباره شکوفه ها لگد مل شوند
سراينده : داود سروستاني

۱۳۸۷ خرداد ۱, چهارشنبه

من همين خاكم درونم هيچ نيست
من همين خاكم درونم هيچ نيست
كس بخواهم كه شود اندر وجودم روح پاك
اندرونم هيچ روحي نيست نيست
خاك خشكم كه درونم آب نيست
سنگ بودم روزگارم خرد كرد
ليك مشتاقم كه كس آيد زند بر خاك من جرعه ي آبي و سازم خاك زر
تا كه شايد من شوم خاك گلستاني و باغ
گل برويد از درونم مشت مشت
مرد بي روح اندرون اين جهانش نيست مرد
وي جسد باشد و بس
من چه گويم خود چرا رسوا كنم؟
گر كه من خاكم و مردم همه سنگند و بسمن همين دارم كه خاكي مرده ام
ديگران چون سنگ خارايند و بس
اندرون من اميدي زنده است
اندرون ديگران حتي نباشد اين حوس
سراينده : داود سروستاني
حقيقت پنهان
گفتم اي ساقي قهار بيا پيك بريز
گفت كو پيك كجا پيك خداوند غضب فرموده است
گفتمش ملحد بي دين تو و الله كجا؟
گفت اي دوست كجا كافر و دهري باشم؟
گفتمش پيك دهي بر مردم،باز گويي كه نباشي ملحد؟
گفت: اللاه خداوند كريم من بيچاره در اين كار فراهم كرده است
گفتمش بهر چه اينسان گويي؟
گفت زاهد بودم و خداوند كريم من بيچاره چنين فرمان داد!
گفت:اي عابد من مردم اين وادي،نه شرابي بخورند و نه حرامي بكنند بجز از چند تني
پس تو اينجا بنشين،با همين چند تن بي پروا مي گساري بنما
و اگر رهگذري خواست بنوشد از مي،دل وي روشن كن
كه مبادا كه شود هم نفس اين افراد
پس بخنديدم و گفتم:
دهري،كه خداوند كريم به تو فرمان داده است مي گساري فرما
و سپس بغض گلويش بگرفت، جام خود بر لبم آورد وبگفت:
اين خداوند كريم جام من را همه دم پر زعسل فرمايد و به چشم دگران مي نابي آيد
سراينده : داود سروستاني